لیلا خیامی - تا به حال شده است یکی از وسایلتان را جایی جا بگذارید؟ حتما وقتی فهمیدهاید خیلی ناراحت شدهاید.
فکر میکنید وسایلتان هم از اینکه جا ماندهاند ناراحت میشوند؟ دمپاییهای قرمز دخترکوچولو که همین طور بودند!
دمپاییهای قرمز کوچولو جا مانده بودند. تنها مانده بودند. کجا؟ گوشهی حیاط!
صاحب خانه چند ساعت قبل اسبابکشی کرده بود و به یک شهر دیگر رفته بود و همهچیز را با خودش برده بود، وسایلش را و دخترکوچولویش را، اما دمپاییهای قرمز دخترکوچولویش را جا گذاشته بود.
لنگهی چپی به لنگهی راستی گفت: «وای، جا ماندیم! راستیجان، حالا چهکار کنیم؟!»
لنگهی راستی آهی کشید و گفت: «یادش بخیر! اگر دخترکوچولو بود، میآمد و ما را میپوشید و توی حیاط میدوید و کلی بالا و پایین میپرید!»
هنوز حرفهای آنها تمام نشده بود که یکی در حیاط را باز کرد. دمپاییها خوشحال شدند و به در نگاه کردند. یک پیرزن تپلمپلی عصازنان توی حیاط آمد.
بعد هم دور حیاط چرخی زد و همهجا را نگاه کرد. با خودش گفت: «خانهی خوبی است. خوب شد خریدمش! بایـــــد زودتر اسباب کشی کنم.»
همینطور توی حیاط چرخ میزد که چشمش به دمپاییهای کوچولوی قرمز افتاد. با مهربانی جلو آمد و گفت: «وای! شما ۲ تا کوچولو جا ماندهاید!»
پیرزن خم شد و دمپاییها را برداشت. لنگه راستی آهسته گفت: «فکر کنم میخواهد ما را بپوشد.» لنگهی چپی به پاهای چاق و گندهی پیرزن نگاه کرد و گفت: «فکر نکنم اندازهی پایش باشیم. نکند ما را توی سطل زباله بیندازد!»
پیرزن دستی روی دمپاییها کشید و با مهربانی گفت: «نگران نباشید! شما را با پست پیش صاحبتان میفرستم. نشانیاش را بلدم. حتما او هم تا حالا فهمیده شما را جا گذاشته است و نــاراحـــــت است.»
پیــرزن دمپاییها را توی کیف حصیریاش گذاشت و از خانه بیرون رفت. دمپاییها از سوراخهای زنبیل بیرون را نگاه میکردند و منتظر بودند ببینند کجا میروند.
پیرزن رفت و رفت تا چند تا کوچه آنطرفتر به خانهاش رسید. بعد هم رفت و یکی از جعبههایی را که برای اسبابکشی وسایلش آماده کرده بود برداشت.
دمپاییها را تویش گذاشت و گفت: «همینجا ساکت بمانید تا وقتی به دست صاحبتان برسید.» دمپاییها با خوشحالی هم را بغل کردند و توی جعبه نشستند.
لنگهی راستی گفت: «چه پیرزن مهربانی! اگر اندازهی پایش بودیم، پیشش میماندیم.» لنگهی چپی گفت: «چیچی میماندیم؟! باید برویم پیش دخترکوچولو. دلم برای پاهای کوچولویش تنگ شده است!»
پیرزن در جعبه را که بست، همهجا تاریک شد. دمپاییها دیگر چیزی ندیدند. فقط احساس کردند دارند با سرعت حرکت میکنند.
بعد هم احساس کردند چند بار این طرف و آن طرف پرت شدند و بالا و پایین رفتند. آخر سر هم صدای اتوبوس را شنیدند که داشت با سرعت توی جاده میرفت و میرفت.
دمپاییها حسابی خسته بودند. برای همین، چشمهایشان را بستند و خوابیدند. خیلی ساعت بعد، دمپاییها با صدای دخترکوچولو از خواب پریدند که میگفت: «وای مامان، بیا! یک بستهی پستی برایمان آمده است.»
بعد هم قرچقرچ صدای باز کردن در جعبه آمد و نور توی جعبه تابید. یکدفعه دمپاییها صورت دختر کوچولو را دیدند که داشت توی جعبه سرک میکشید.
آنها با دیدن دختر از خوشحالی جیغ کشیدند! دخترکوچولو هم از خوشحالی جیغ کشید!
بعد هم دمپاییها را بیرون آورد و پوشید و شروع کرد به به دویدن توی حیاط و داد زد: «جانمی! دمپاییهایم آمدند! خودشان آمدند! میدانستم راه را پیدا میکنند! اینها بهترین دمپاییهای دنیایند!»
دختر میدوید و بالا و پایین میپرید و دمپاییهای قرمز توی پاهایش قاهقاه میخندیدند!